زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...

ای اهالی ستاره ی من

ای ستاره  ی  دور ، ای اهالی  ستاره ی من ، ای اهالی من،ای اصیل زاده  ...  با خودت  هستم باور کن !!! آیا نجات دهنده ای هست ؟

درد را در زیر پوستتان احساس  می کنم ای شادابترین انسانهای زمین

غم عمیق و صبوری که در انتهای خنده هایتان نهفته است

و دلم مدتهاست از آن شماست ای همه ی طراوتهای هم سن من

امسال دیگر هیچ نیست، حتی صدای پایتان هم دیگر نخواهد آمد.

به ندرت صدایی از گور خواهی شنید همانگونه که از  من می شنوید ...

نمی دانم کجا هستم ... آخر گم شدم، تاریکترین را حالا حس می کنم .  به درون خزیدنم را که به اوج رسیده است ...

کاش

کاش نمی دانستم ... کاش نمی فهمیدم ...

کاش با مشت به دیوار نمی کوبیدم ...

امید

مهاجرم ...

از این دلشکستگی به آن دلشکستگی 

از این غم به  آن غم 

از این شکست به آن شکست

و هر بار از این امید به آن امید و آخر هیچ ...

هنوز امید را باور دارم 

حتی اگر دورتر از پایان من باشد

...

دختر دختر عمه جمیله

دختر دختر عمه جمیله ، دختر دختر عمه مادرمه 

من تا حالا دختر دختر عمه جمیله رو ندیدم  

مامانم میگه اون تنها ترین آدم دنیاست چون هیچکس رو توی دنیا نداره ...

تک فرزنده و مادر پدر  و همسرش فوت شدند و 

فقط یه دونه پسر داره که  اون هم خونه ی مامانش رو فروخته و بردتش تو یه  آپارتمان کوچیک یه

جای قریب اصفهان ...  و خودش هم با همسرش کارمندن و صبحا می رن و عصرا میان

میرن طبقه ی بالا 

و مامانش تنهای تنها مونده ... و مریض شده و همه ی روزاش رو تنهایی توی آپارتمان

می گذرونه ...

مامانم میگه دختر عمه جمیله خیلی مهربون بوده و همین 1دختر رو داشته 

من دختر دختر عمه جمیله رو ندیدم ولی نمی دونم چرا اینقد دوسش دارم ...

مامانم هر از گاهی بهش زنگ میرنه و حالش رو می پرسه 

پریروز زنگ زد خونمون و من گوشی رو برداشتم مامان خونه نبود می خاست باش صحبت کنه 

دوباره شب زنگ زد و انقدر حرفاش غم انگیز بود که وقتی مامانم واسم می گفت اون تنها ترین آدم

دنیاست نمی تونستم گریمو نگه دارمم انگار مامان من تنها کسی بود که توی این دنیا  ازش

سراغ می گرفت یا انیس من لا انیس له ... توی احیا همش واسش دعا می کردم خیلی

واسش گریه کردم 

و چون آن روز فرا رسد خلق می انگارند که یک روز  و یا کمتر از نیمی از روز در دنیا 

زیسته اند ...

امروز عمیقا یاد این آیه از قرآن افتادم 

امروز  دختر دختر عمه جمیله دیگه تو این دنیا نیست 

انگار خدا دعاهاش رو براورده کرده بود  

به مامانم گفته بود عزت خانم من خیلی تنهام دعا کن که زود از این دنیا برم ...

انقدر  تنها که هنوز هیچکس نمی دونه چطور و چرا فوت شد ؟

هنوز شماره تلفن خونشون رو کالر آی دی تلفنمون هست 

و من لرزم گرفته ...

و چون آن روز فرا رسد خلق می انگارند که یک روز  و یا کمتر از نیمی از روز در دنیا زیسته اند ...

انگار درک می کنم که دنیا چقدر کوچیکه و چقدر زود میگذره 

انقدر که ارزش نداره بخاطرش حتی یه لحظه بد بود ...

زودتر از اونی که فکر بکنید تموم میشه  خیلی زود ...

خدایا نگذار خورشیدت هرروز ما رو گول بزنه  ، نمره های دانشگاه و ازدواج و پولدار شدن و

سیاست و غرور و این همه موضوع های بیخود که ذهنمون رو پر می کنه از شلوغی های مزخرف

خدایا این چیزا داره گولمون می زنه یه جوری که تو رو یادمون میره 

واسه چی می جنکیم از صب تا شب؟؟؟؟؟؟

خدایا کمکمون کن آدمای خوبی باشیم و بدونیم تنها کارمون تو این دنیا خوبی کردن به بنده هاته  

و هیچ چیز این دنیای کوچیک ما رو اسیر خودش نکنه

ذهن مون فقط واسه خودت باشه

واسه خدایی که وقتی میمیریم تنها کسیه که ما رو در آغوش میگیره

@}:-

خدایا  روح دختر دختر عمه جمیله رو بیامرز  

و همه ی ما رو بخاطر غفلتامون ببخش   

سراب

سرابه رد پای تو کجای جاده پیدا شد؟

کجا دستات گم کردم که پایان من اینجا شد؟

تو با دلتنگیای من ، تو با این جاده همدستی 

تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر می کنم هستی 

...

تازگی ها یه وبلاگ ناشناس رو  آپ می کنم ادرسش رو میدم به زودی  

واسه همین کمتر میام اینجا 

از دست آدمای بدجنس خسته شدم

دیگه تحمل این همه زشتی رو ندارم 

البته من خیلی قویم

ولی نه در برابر خودم !!!!

ماه رمضون

ماه رمضون همتون مبارک

واسم عجیبه که هنوز ماه رمضون هست؟  

بله هست 

خدا هنوز مهربونه 

و هنوز مهمونی می ده  

...



دعا

سلام دوستای خوب و معذرت ... نمی دونم چه توضیحی بدم  ببخشید ستاره ها   


خوبید؟ می خوام دعا بخونم ! 


تو نیستی و من ماندم با بغض های پوچ و ساعت های خواب آلوده و سرد 
و در این گرمای تابستان یخ زده ام و نوک انگشتانم از سرما کبود شده است

رویاهایم مار است باور کن !
انقدر دور شدم که سنگینی نگاه مهربانت را روی پیراهنم حس نمی کنم و این دنیا اینقدر سنگین شده است که این مغز متورم من دیگر طاقت پلشتی هایش را ندارد حتی بدون تو نوشتنم هم نمی آید هوا سرد است و راه تاریک و بغض آلود

شب های تیر ، هرزه شده اند .

خواب داروی علاج زخم های مردمان نیست .  

قلب هایمان در حسرت لمس دست هایت عطشناک است ...
ای عزیزترین از ما ناامید مباش 
حتی اگر دانه دانه نعمت هایت را انکار کرده ایم ، اگر هر روز و هر شب بندگانت را با حرف هایمان به سخره گرفته ایم همان هایی که گفتی با دست های خودت در رحم مادران صورت داده ای ...
اگر چه همه می دانیم که از همه مسخره تر خودمانیم و این هاله ی تاریک گناه که از سر و کولمان بالا می رود ...
بدون تو کم آورده ام ، بدون تو به زشت ترین کلمات دنیا نزدیک شده ام 
زشت مثل چهره ی کریه شهر ...
از ما ناامید مباش اگر به باد دادیم هر آنچه از زیبایی وجودت درونمان به عاریه گذاشتی ...

در کوچه های شهر طبل عزا می کوبند ، پریروز دختر خانوم سیا را به زور به علی کچل دادند و علی را هم بیکار کرده اند دیروز دختر خانوم سیا را برده اند زندان و و شوهرش را هم اعدام کرده اند و امروز توی کوچه ها هرزگی می کند و علی را صدا می زند ...!
ولی دختر خانوم سیا بیچاره نیست هنوز ...
مثل یکنفر که پریروز معتاد شد و دیروز توی دستشویی عمومی کنار شاهزاده محسن پیدایش کردند و امروز مرده است ...
ولی بدبخت نیست هنوز ...
آخر تو گفته ای که چاره ای برای هر آنکه چاره ای ندارد و بختی برای هرآنکه بختی ندارد و مرحمی برای هر آنکه مرحمی ندارد و مونسی برای هر آنکه مونسی ندارد ...
و در همان حال که مردمان راه می روند و خودشان را با کثیف ترین کلمات توصیف می کنند و نفرت می ورزندتو به همه ی هرزه ها و قاتل ها و معتاد ها هم عشق می ورزی 
و خوب شاید این بخاطر این باشد که مردمان فکر می کنند از تو بیشتر می فهمند ....
مهربانترینی که هرگز ما را تنها نگذاشته ای چرا گذاشتی که تنهایت بگذاریم ؟؟؟
خددایا خوب دلم برایت تنگ شده است 
در این دنیا هیچکس بیچاره تر از کسی نیست که تو را نداشته باشد 
ای مهربان ترین ، کسی را به بیچارگی نداشتنت ، مبتلا نکن ...
حفره های قلب هایمان از عشق خالی شده در نگاه هایمان برق امید رفته
 ای کسی که ذکرت دوای همه ی دردهاست و اسمت شفای همه ی بیماری هاست
اگر چه هیچگاه نرفته ای اما بیا و زخم های این جماعت را در این روز های تاریک غفلت مرحم باش 
خدایا ببخش بخاطر همه ی ناشکری هایمان 
آخر از این مردمان نادان و ضعیف چه انتظار داری ؟
شیطان در کوچه ها راه می رود و کوس شادی می زند ...
بارها گفته ای که انه لکم عدو مبین و آیا این دشمنی آشکار را چشم های کور ما نمی بیند؟
مهربانی که حتی به شیطان الی وقت المعلوم مهلت داده ای ...
یا سابغ النعم یا دافع النغم یا النور المستوحشین فی الظلم 
رحم کن بر کسانی که امیدی جز تو ندارند 

...

      بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند                         که مکدر شود آیینه ی مهر آگینم 

خرداد

سلام ستاره های مهربونی !!!  

 

می دونید چند روزه نرفتم خونمون؟؟ 

 

خیلی !!!!!!!!   

  

الان نیم ساعته تو سایت نشستم و منتظر شدم تا صفحه ی یاداشت جدید رو باز کنه 

 

خوب آدم وقتی نیم ساعت منتظر بشه نمی دونه چی بنویسه دیگه!!! 

 

دقیق تر بگم از آخرین باری که آپ کردم اینترنت همش قطعه  

 

مث زندانی ها شدیم ولی زندانش خوشگله کوه داره آسمون داره  

 

اینترنت نداره  !! امروز رفتم کافی نت داخل شهر  

 

ولی نتونست وبلاگم رو باز کنه سرعتش زیاد بود تازه  

 

راستی من تو اوج امتحانامم  

 

دو شبه ۵ ساعت خوابیدم ولی اصن از امتحان نمی ترسما !!!!! 

 

خیلی هم خوبه امتحان  

 

آنالیز عددی شدم هفت و نیم از بیست ولی فک کنم با پایان ترم پاس بشم  

 

هفته ی دیگه امتحان آنالیز ۲ دارم !!    

  

اصن امسال خرداد شبیه همیشه نیست  چرا ؟؟؟؟؟   

 

راستی روز مادربود ولی نتونستم برم خونمون ... مامانم رو بغل کنم

 

دوس دارم به وبلاگ همه ی شما دوستام سر بزنم ولی مطمئنم باز نمیکنه  

 

حتی فک نمی کنم این همه چیزایی که دارم می نویسم منتشر بشه ...  

 

من حالم خوبه باور کنید  

 

اصن ریاضی روم تاثیر نگذاشته  

  

آنالیز هم همینطور   

 

اینجا خرداد است   

 

اینجا هنوز خرداد است

 

...

 

  

فارغ التحصیلی

سلام به همه ی دوستای خوبم ، بخاطر جشن فارغ التحصیلی و میانترم ها و ... مدتی نتونستم زیاد بنویسم این مطلب برای هم دانشکده ای های عزیز که دلم واسه همشون تنگ می شه... 

-----------------------------------------

با یاد و نام اول قصه ها  


اول عشق و شادی و خنده ها


بود یا نبود یکی ، نداره دعوا

 
به یاد اونی که میگن بش خدا


خدای آسمون ، زمین و دریا

 
خدای دیروز و الان و فردا


خدای کوه و کنگر و آسمون

 
خدای این شبپره های شیطون


خدای من و تو و محبوبه حیدری

 
نکوخو و الیاسی و شاطری


خدای غصه و غم و رنج  


خدای بچه های هشتاد و پنج

 
بچه های ثابت و انتقالی  


تو فکر مهمانی های خیالی


روزا کف خیابونای خوانسار

 
شبای امتحان و نمره های آبدار


یاد روزای اول با صفا  


مرضیه شاکر بود و مریم افرا


هانیه آروم و اتو کشیده  


تو اقبالش خط جدایی دیده 


یادش بخیر به جشن هشتاد و دوی، دانشگاه

 
بازی می کرد توی اون ، آرش دادخواه


همش تو حس و حال بی خیالی

 
تو جاده های مختلف هوایی 


جاده ی اصفهان نطنز و تهرون 


سرچشمه و قاسمی مهربون


کلاس هشت و ، جاموندنای ساده


دویدن سر پایینی پیاده ...


یادت می اد دکتر چه مهربون بود؟


تو سختی ها همیشه یارمون بود؟


یادت می آد به آقای فصاحت ؟


قدر ندونستیم و رفتش چه راحت ...


یادت می آد ظهرا تو سلف ناهار ؟


لیوان بود و آواز و پارچ و دیوار؟


یادت می آد به اردوهای باحال؟

 
شیراز و مشهد ، همدان و شمال؟


یادت می آد کلاسای فیروزبخت؟


شیطونی ها و خنده های بدبخت؟


یادت می آد به روزای زمستون ؟


تو جاده ی یخ زده بودیم ویلون؟


یادت می آد که چقد ، بودیم درگیر؟


اس ام اس و ماه نو و غلط گیر ...؟


یادت می آد برف بازی کارمون بود؟


وقتی که استاد توی برف مونده بود؟


آخ که چقد ، دل زمونه سنگه ...


دل واسه ی ، دکتر حسینی ، تنگه .. .


یادت می آد چقد داشتیم مکافات ؟

 
طاهری و کلاسای مشتقات ؟


یادت می آد که دلمون جوون بود ؟


تو جلسات مختلف جامون بود ؟


تو جلسه های اهدای اعضا 


اسمش چی بود ؟ ، هواداران خدا ...


بسیجیای با مرام و با حال 


دعا کمیلا بودن پر شور و حال 


یادت می آد پخش فیلم و دل ریش ؟


دعوا می شد سر فیلم گرگ و میش ؟

یادت می آد شبای ستاره و ماه؟


دودی نبود ، پنجره های خوابگاه ...


یادت می آد سر شبا پیاده ؟؟


هیچکی نبود ، اجازه بی اجازه  


یادت می آد اسکند ر دانشگاه 


پیداش نبود این حوالی ، سال تا ماه ؟


یادت می آد که خیلی چیزا خوب بود؟


کمیته انضباطی ها دروغ بود؟


شدیم ما مائده های زمینی 


ز ارشادات آقای معینی 


دیگه هیچکی دلش چکمه نمی خواد 


با شلوار لی کسی بیرون نمی آد ...


همه خوشحال و شادیم از جدایی


نمی خوایم مثل اردوی شیراز کذایی ...


یادش بخیر، بچه های

84
 با جشنشون و شب یلدای انار


سلام سلام ستاره


پولک ابر پاره 


کی خوابه کی بیداره؟


سلام کنم دوباره ؟


سلام به ترم صفریا 


ترم یکیا ، پنجیا


به اونا که فوق دادن 


تموم ترم هشتیا ...!!!


آهای آهای روزگار 


گذاشتیمون سر کار ؟


با شوخی و با اطفار 


می گفت به من روزگار :


تموم یادگاریات رو بردار 


همش تموم شد .... دیگه تنهاش بگذار 


اکنون سه سال و هشت ماه از اولین روز های مهر هشتاد و پنج گذشته است ، روزهایی که برای اولین بار مهمان پاییز طلایی خوانسار شدیم ،مثل همیشه که دل هایمان راضی نیست ، حق شکر را اندکی دیر به جای می آوریم ، غافل از اینکه خداوند همیشه برایمان تقدیر بهتری رقم زده است ، آن روزها که حسرت دانشگاه بر دل هایمان سنگینی می کرد ، چه کسی باور می کرد که روزی دلش را ، دلتنگی سنگین و غمگین جدایی از همین دانشکده ی کوچک میان صحرای کنگرهای وحشی و صدای زنگوله ی گوسفندان دم غروب فرا بگیرد؟ و اکنون باید این جدایی را باور کنیم ، مثل همه ی چیز های سنگین و غیر قابل باور دیگر زندگی ،مثل همیشه زمان بی رحم بود ، و ما سنگدلی عقربه های دوان دوان ساعت را درک نکرده بودیم ، حالا چگونه باور کنیم ؟ صبح منتظر صدای بوق سرویس نباشید ، چون دیگر کسی برای رسیدنتان سرویس را نگه نمی دارد ، کلاس های خواب آلوده ی آمار و ریاضی های سخت تمام شده است ، شاید از امروز دیگر خسته نباشید آخر کلاس ها برایمان آرزو می شود ، آخرین فرصت هایمان برای دعاهای کمیل نمازخانه ی کوچک مقدس رو به پایان است ، همانطور که برای تماشای غروب های نارنجی و ابر های بنفش و آسمان پر از ستاره ی شب های پاییز و برف بازی های زمستان های سرد و طوفان های پر سر و صدای بهار و درخت های عاشق خیابان امام ... 
و کوچه های تو در توی امامزاده صالح و انتظار ماشین
قرمز و بامرام آقای قاسمی را کشیدن سر خیابان منظریه ، فرصت هایمان تمام شده و دیگر سه سال و اندی که گذشته باز نمی گردد !! 
ببین بعد از چهار سال جای خیلی ها مثل محبوبه امینی و محبوبه حیدری کنارمان خالیست ... ، و مگر تفاوت ما و آن ها در چیست ، که این خلا نبودنشان هنوز عبرت روز های غافلیمان نمی شود ؟؟
 
فرصت هایمان تمام شده و ما باز می گردیم به خانه هایمان که حالا دیگر خیلی با چهار سال پیش فرق کرده است ، باز می گردیم با کوله باری از تجربه های تلخ و شیرین و جای داغ های روزگار روی صورت هایمان که توی آینه گذر عمر را فریاد می زند ، و خوب که نگاه کنی می بینی که چقدر پیر شدیم و نفهمیدیم که چگونه و چطور زمان گذشته و خط های تازه بر چهره هامان کشیده است ،؟

باز می گردیم به خانه هایمان که حالا احتمالا از چهار سال پیش فقیرانه تر شده است و آدم های محلیمان افسرده تر و کوچه ها هم هوای بی تفاوتی گرفته اند و خوب که چشم هایت را باز کنی می بینی پدرت چهار سال شکسته تر شده است و شاید مادرت هم بازنشسته شده باشد و جای خالی خواهرت توی اتاق دو نفریتان دلت را می گیرد و شاید برادر دبستانی ات استخوان ترکانده باشد و اگر بگردی لای موهای خودت هم بتوانی یک موی سفید پیدا کنی ... 

و همین جوری می شود که یکهو بهتت می زند و گلویت را بغض فشار می دهد و دلت تنگ می شود و دنبال گم شده ات می گردی که پیدایش نخواهی کرد ...
و باور نمی کنی کسی را که دوستش می داری ممکن است احتمال دیدار دوباره اش برایت محال باشد ...
آری دلتنگ می شویم ، دلم تنگ می شود برای شب نشینی های خوابگاه ،
دلم برای چشم های سمانه و دست های زینب و شیطنت های شیما تنگ می شود ، دلم برای همه ی بسیجی ها و هلال احمری ها و هم ترمی ها و ترم پایینی ها (بالایی ها !)  تنگ می شود ، دلمان برای کلاس های استاد حسینی و استاد بیدرام و حتی برای داد و بیداد های دکتر شاطری موقع نمره دادن های پایان ترم ، قهرهایمان و آشتی های سخت و مغرور بازی هایمان ، دلمان برای بچگی هایمان تنگ می شود ...
که شاید بعد از این دیگر در این روزگار سخت و وحشی هرگز نتوانیم تجربه اش کنیم ، دلمان برای شب های یلدا و تولد های توی سلف و تماشای غروب از روی تپه ی بغل دستیمان تنگ می شود ، دلمان برای هم تنگ می شود ، و دلتنگی از اندک نشانه های زیبای دوستی و عشق است که در این روزهای سخت برایمان باقی مانده است ، و شاید دلمان می خواهد در این لحظه همه ی دلگرفتگی هایمان را از هم زمین بگذاریم و با جای خالی غرور هم دیگر را تنگ در آغوش بفشاریم چرا که اکنون قلب هایمان بوی فراق را باور کرده است ...

خدا می تونه . مگه نه؟

خد ا می تونه قلب هر آدمی رو مهربون کنه ؟

خدا می تونه همه ی مشکلای بزرگ دنیا رو حل کنه؟

خدا می تونه همه ی سرطانی ها رو خووب کنه؟

خدا می تونه همه رو از آنالیز پاس کنه ؟

خدا می تونه مامان بزرگارو خوب کنه حالشون رو؟

خدا می تونه زن و شو هرا رو با هم آشتی بده؟

خدا می تونه همه ی مریضای دنیا رو شفا بده؟

خدا می تونه همه ی اونا که ایدز دارن رو خوب کنه ؟

خدا می تونه دزدا رو مومن کنه؟

خدا می تونه ما  رو بغل کنه ؟

می  تونه ببردمون تو بهشت؟

خدا می تونه همه ی بدبختا رو خوشبخت کنه؟

خدا می تونه همه ی پشیمونا رو ببخشه؟

خدا می تونه همه ی ترسیده هارو آروم کنه ؟

خدا می تونه جراحت های قلب همه ی آدمارو درمون کنه ؟

خدا می تونه همه ی مشکلای بزرگ دنیا  رو حل کنه؟

خدا می تونه حتی مرده ها رو زنده کنه ؟

خدا می تونه مگه نه؟       

پس اگه می تونه چرا باور نمی کنید ؟؟؟؟بیا باور کنیم ؟؟؟؟؟

  من اگه دعا کنم خدا  دعام رو براورده می کنه مگه نه؟ 

 

عشق نیست ...

دیگر سخن گفتن عاشقانه دلیل بر عشق نیست 

آواز عاشقانه خواندن دلیل بر عاشق بودن 

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند 

اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است ...  

عشق نیست ...

دیگر سخن گفتن عاشقانه دلیل بر عشق نیست 

آواز عاشقانه خواندن دلیل بر عاشق بودن 

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند 

اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است ...

جنگ

دلم میخواد تفنگ دستم بگیرم و برم جنگ ...

آدم ها و آدمک ها

((سیب میوه عشق است ؛ پسر ! 

شاید به همین خاطر است که دخترها توی دانشگاه ما حق ندارن سیب سرخ گاز بزنند.  

انگار همه پسرها می شوند آدم و دخترها خلاصه می شوند توی حوا ! 

سیب سرخ حوا هم ؛ تو نمی دانی که چقدر خوش طعم است ؛ بوی توهم و خوش خیالی می دهد ؛ طعم هوس ... 

آدم را به گریه می اندازد و رویا ؛ توبه هم اصلا فایده ای ندارد ؛ نه کسی حال شنیدن دارد ؛ نه وقت . 

حالا تو هی بنویس : 

((سیب میوه ی عشق  

انگور میوه آگاهی 

زیتون میوه صلح و زندگی 

انجیر میوه خدایان 

توت فرنگی میوه ی سکس و هوس ...)) 

ولی ما هر سال گندم می کاریم!!))

(وبلاگ روزهای ایرانی فیلتر شد... واقعا جای تاسف داره . ..)

اندر احوالات این روزها

 

زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...

 

 

یکنفر مرا سر می برد یکنفر شبیه خودم ...

یکنفر دارد مرا سر می برد ، و من حس می کنم رگ های گردنم را که ریشه ریشه و دانه دانه جدا می شوند ، یک نفر مرا سر می برد و من همین روز ها تمام می شوم ، دردش زیاد است ولی وقتی تمام شود دردهایم هم با من تمام می شود...، حس می کنم بند بند های وجودم را که ذره ذره پاره می شود...

خدایا این احتضار دارد طولانی می شود ولی من التماس نمی کنم ، من دارم تسلیم می شوم ، تسلیم بهاری که می آید ، تسلیم نگاه های آدم های اطرافم ، تسلیم عرف ، تسلیم مسخرگی های قانونی ، تسلیم حرف های چرکین و خون آلود دور هم نشینی های این و آن ، با پاره شدن هر بندی از وجودم رنجی هم از من کم می شود ، دیگر دست هایم را به شیشه ی مغازه ها نمی چسبانم ، دیگر به چشم های هیچکس زل نمی زنم که بفهمم دارد به چه فکر می کند؟ از پله ها ی دانشکده نمی پرم ، توی خیابان فقط جلوی پایم را نگاه می کنم و به آسمان خیره نمی شوم ، با سرباز های توی برج ها بای بای نمی کنم ، وقتی دلم می خواهد از ته دل بخندم جلوی خنده ام را می گیرم

و مثل آدم های با کلاس خودم را برای آفتاب هم می گیرم ، یک عینک آفتابی مغرور میزنم و چند تا کتاب منطق میگیرم دستم و می روم پی همه ی چیزهایی که همه می روند،و من بزرگ می شوم و یک روزی می رسد که ازدواج می کنم وبچه دار می شوم و بچه هایم را بزرگ می کنم و یک روز هم در این اسارت ها می میرم. من تسلیمم ...

بدبختی های آدم ها را فراموشی می گیرم،این همه کثافت سنگین روی دوش زمین و زمان را کور میشوم ، و قلبم را هم می دهم دست زندانبان های ترانه خوان ...
خدایا من کم آورده ام ، مختال فخور شده ام ، خدایا بگو به من اگر کسی مختال فخور شد چکار باید یکند که دوستش بداری؟ بیا دست هایم را بگیر ، دلم برایت تنگ شده است ، بیا من را به خودم برگردان ، بیا رگ های گردنم را مرهم باش ، نجاتم بده ای مهربان ترین ...
بله من تسلیمم ، تسلیم یک نفر شبیه خودم که دارد با ولع جای من را می گیرد ، رگ های گردنم درد می کند ، 
یک نفر دارد مرا سر می برد ، رجاله ای شبیه خودم ... !



یک نفر می گفت

همیشه شانست را امتحان کن  

حتی اگر امید زیادی به برد نداری ... 

  

ولی شانس من تنها ست  

می گوید حوصله ی امتحان ندارد  

من درکش میکنم 

 ولی مجبور است  

چون من استاد خوش اخلاقی نیستم  مجبورش می کنم امتحان بدهد ؟؟؟

من رییس شانسم هستم 

ای کاش از من حساب می برد ...!

ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور...


سابقوا الی مغفره من ربکم

بشتابید به سوی مغفرت پروردگارتان .......
محبوبه عزیز
 
همان دختر کم پیدا و ارام همان دختر شادی که هر وقت از او پرسیدیم حالت چطور است با همه ی دردی که در وجودش بود می گفت خیلی خوبم ....
با همان لبخند ملیح و متانت خاص محبوب ها انگار همین دیروز بود که در سلف خوابگاه در آغوش هم بودیم و امروز چطور می توان باور کرد؟که همان دست های گرم و زنده و همان آغوش تپنده که گرمایش بعد از یک فصل و یک تابستان هنوز احساس شدنیست حالا خالی از هر گونه تپش و گرمی زیر یکعالمه خاک سرد مدفون است ....؟مگر من لمس نکردم تو را ؟ یعنی تو همانی که امروز می گویند ....!!!!!!!!
مگر فاصله ما چقدر بود محبوبه؟ شاید به اندازه کلفتی پیراهن هایمان؟
ولی نه فاصله ما خیلی زیاد بوده است
خیلی  خیلی ... زیاد ....
حالا بین من و تو یک دنیا فاصله است  عزیز
...
تو بگو فاصله مان چقدر زیاد است ؟ اندازه چند ساعت ؟؟
چند متر ؟؟؟؟

هنوز اسمت از لیست حضور غیاب دکتر الیاسی خط نخورده
نگران نباش هر چه گفتیم حذفت نکند گ.وش نکرد
حذف شدی
...
چقدر پاس کردن جبر درمقابل این  تماشای نبودن تو ابلهانه و بی ارزش است ...
و تو همه ی درس هایت را پاس شدی
....
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام فبای الا ربکما تکذبان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر که در روی زمین است دستخوش مرگ و فناست و زنده ابدی ذات خداوند با جلال و عظمت است  پس کدامین نعمت های پروردگارتنان را انکار می کنید؟؟؟؟؟؟
اعلموا انما الحیوه الىنیا لعب و الهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی اموال و الولاى و ما الحیوه الىنیا الا متاع الغرور...
 
بدانید که زندگی دنیا  به حقیقت بازیچه و لهو و عیاشی و آرایش و تفاخر و خودستایی با یکدیگر و حرص .و افزودن مال و فرزندان است و در مثل مانند بارانی است که گیاهی در پی آن از زمین بروید و سپس بنگری که زرد و سپس خشک شود ...
سابقوا الی مغفره من ربکم
پس
 به سوی آمرزش پروردگارتان بشتابید و به راه بهشتی که عرضش به قدر پهنای آسمان و زمین است

...

بخشش

 

همه را می توان بخشید؟ 

 

همه را می توان بخشید ... 

 

جشن زاینده رود ...


چند روزی است که  بعد از مدتی طولانی که بغض گلوی مردم اصفهان را فشار می داد صدای تپش قلب اصفهان چروک از چهره مردم  شهر برچیده است اندوهی عمیق و سنگین که مدتی بود اشک  را در چشمان رهگذران زاینده رود خشک می کرد آدم هایی بدون قلب ... زاینده رود قلب مردم اصفهان بود قلبی که آن را از ما گرفتند ...

وما لبریز از خشم و  اندوه خفقان گرفتیم و نگاه کردیم و سوختیم  و شاید مردیم

و هی برایمان وسط زاینده رود  نقاشی آب  کشیدند و بچه ها را با دروغ هایشان فریب دادند و  تبلیغ خشکسالی کردند هی این مجری برنامه صبح اصفهان وسط زاینده رود خشک راه رفت و اراجیف گفت ...

 بیچاره مردمی که انقدر احمق فرضشان می کنند مردمی که  صدای  اندوه و آهشان آسمان اصفهان را  خشمگین وسنگین و گرفته کرده است ...

امشب بعد از مدت ها رفته بودیم پارک ناژوان صدای آب انگار قسمت گم شده ی وجودمان بوده باشد ... آنچه ما زندگیمان را با آن قسمت کرده ایم زاینده رود که عمری درد هایمان را با ما شریک بوده است سنگ صبوری که هیچگاه خسته و غمزده نمی شد زنده رودی که روزگار درازی با او لبخندها و عروسی ها و شیطنت ها و اعتراف هایمان را زندگی کرده ایم   

و چقدر شاد بود مثل جشن...

جشنی بزرگ و شاد  ...  همه جا پر از آتش بود مردم چارشنبه سوری را انداخته بودند انگار مدت ها بود که شادی از دل اصفهان رفته بود و مردم یکباره پیدایش کرده باشند ذوق داشتند برای ابرازش  انگار دست و پایمان را مدت ها بسته بودند و یک دفعه آزاد شدیم پارک ناژوان امشب جشن بزرگی بود  آدم را به فکر فرو می برد

اول خوشحال می شوی شاید از خوشحالی بال در بیاوری ... اما یکدفعه سنگینی یک حسی که در هوای انجا پیدا می کنی  دلت را می ریزد پایین و آن حس این همه غم و رنج و اندوه مردمی است که اگر خوب گوش کنی از لابلای موزیک ضبط ماشین ها  و خنده های بلند و فریادهایشان می توانی بشنوی و یکهو غصه ات می گیرد وسط یک عالمه آهنگ شاد ...

اصلا نمی خوام درر مورد علت خشکی رودخونه حرفی بزنم اصلا نمی خوام خدای نکرده به کسی یا کسانی  تهمت بزنم یا اهانت کنم اصلا نمی خام کسی رو مقصر بدونم به من چه اصلا!!!!!!!!!! شاید این حرفا رو واسه زینب عزیز میزنم آخه داشتیم برنامه ریزی می کردیم با هم بریم رودخونه رو نجات بدیم  قرار بود متن اعتراض رو من بنویسم ....

فقط چند تا سوال تو ذهنمه که اینجا می نویسمش از حدود 12 سال پیش شروع کردم خاطرات روزانه ام رو نوشتن یادمه اونموقع قرار گذاشته بودم که هر وقت که بارون یا برف میاد تو دفترم بنویسمش  و همین کار رو هم کردم هروقت بارون اومد نوشتم تو دفترم هست  8 سال پیش زمستونی بود که  اصفهان برف نیومد حتی یک بار و فقط چند بار بارون اومد دفعات بارون رو نشستم تو هر سالی حساب کردم اون موقع یادمه که اونسال تابستون رودخونه واسه مدت کوتاهی خشکید که اینم تو دفترم نوشتم که علتش بخاطر افت شدید آب پشت سد بوده احتمالا... اما دفعه های بارونی که برای هر سال تو این چند سال اخیر اومده حساب کردم خیلی از اون چند سا ل زمستون بیشتره خیلی بیشتر...! مطمئنم این تو سایت اداره هواشناسی هستش و اونا کاملا آمار این که  چه سالی کم ترین میزان بارندگی رو داشتیم دارن البته اگه تا الان جعل نشده باشه!!!!!در این صورت نیاز به این زحمت ها نیستش تو حافظه ی خودتون بگردید به راحتی پیدا میشه

اما با وجود این هر سال واسه مدت طولانی و تقریبا کل تابستون با بهانه ی خشکسالی و کمبود اب  زاینده رود بسته میشه ... البته حتما دلیل خوبی هست شاید واقعا خشکسالیه خوب بارون کم اومده اینو قبول داریم آب پشت سد به کمترین میزانش رسیده اینم هرکی بره چادگون واسش مشهوده ...!!!

دلایل خوب دیگه ای هم هست

مثلا شاید مترو داره رد میشه باید برای انجام عملیات حفر مترو رودخونه رو ببندن ؟/

یا مثلا بعضی ها میگن یک لوله هستش که آب رو می بره قم ...  بعضی ها از طرح حق استفاده مردم چهارمحال از زاینده رود به عنوان سرچشمه می گن ... من به این شایعات چیکار دارم ؟؟؟؟؟

اما یه چیزی که جالب بود حرف وزیر نیرو تو برنامه ی مستقیم تلویزیون بود که می گفت آب پشت سد کارون رو مقداریش رو بخاطر اینکه سد نشکنه فروختند؟؟؟؟؟ من نگفتم ها برید از خودش بپرسید البته این به زاینده رود ربط نداره برای کارونه شایداصن من اشتباه شنیدم اونرورز؟؟؟؟؟

چند وقت پیش تفسیر خبر اخبار سراسری به مسئله علت خشکی زاینده رود و بستن آب پرداخت و علتش رو گیر کردن دستگاه حفر مترو زیر سی و سه پل عنوان کرد و خیلی رو این  مسئله تبلیغات شد ...

اما یکهو یکذره وقت بعدش یعنی الان آب رودخونه باز شده  سوال اینه که اون دستگاهه رو بی خیال شدن؟/ آب رو ریختن رو دستگاهه؟ دستگاه رو گذاشتن تو آب؟ اصن دستگاهی بوده؟ یعنی آوردنش بیرون؟اگه آوردنش بیرون چجوری بوده که آسیب ندیده هیچ جا؟مگه نمی گفتن در هر صورتی به سی و سه پل آسیب می رسه؟ صداش رو در نمی آرن ؟؟

یه سوال دیگه که دقیقا در همین جا مطرح میشه اینه که چطوری تا دیروز خشکسالی بود  بعد یکهو رودخانه این همه آب داره//؟؟؟؟؟؟؟(قابل توجه مجری صبح اصفهان)

و یک سوال دیگه اینکه چجوری رودخونه تا یکذره مونده به شهر اصفهان آب داشته بعد یکهو آب ها ناپدید می شدن؟؟

البته به من چه اصلا این ها فقط چند تا سوال بود که تو ذهنم بود گفتم بنویسم فک نکنید اصن بش ...


ای وای یادم رفت به آقایون اطلاعات سلام کنم سلام علیکم خوب هستید به سلامتی؟


امشب به خیلی چیز ها فکر کردم و خیلی چیزها یادم آمد یکیش این که چقدر با قدیم ها فرق کردم چقدر تغیر کردم خیلی زیاد...

یادم میاد بچه که بودم همیشه از جمع بدم میومد وقتی میرفتیم پیک نیک ترجیح می دادم یه جایی باشیم که هیچ آدمی نباشه اما امشب چقدر از شلوغی مردم لذت بردم از فریاد هاشون جیغ هاشون از بوی قلیون از صدای دوبس دوبس ضبط ماشین ها از رقص دخترا ی اونور رودخونه تو تاریکی با آهنگ خوشگل منی و دلبر من!!!!!!!!! حتی از بی معنی بازیا و رفتارای اونایی که مامان بابام بشون میگن لات و لختی !!!!!!! روی ترک موتورا  !! داد و هوار و جیغ و داد

دعوای مردا پشت ماشیناشون سر رانندگی بد خودشون !

از همه چی...

از مردم لذت میبرم و حس می کنم از هیچکس بدم نمیاد امشب خیلی حس خوبی بود ...

کاش می شد همه چیز رو  نوشت حیف که بعضی چیزها در غالب کلمات نمیان

خدایا تو شاهدی و ناظری خودت می دونی

....

خدای مهربون لطفا همونقدر که با من مهربونی با بقیه هم مهربون باش خدایا ما رو ببخش خدایا هممون رو ببخش به راه  راست هدایتمون کن راه کسانی که به آن ها نعمت داده ای نه راه کسانی که بر آن ها غضب کرده ای و نه راه گمراهان ...


ای عزیزترین


ای مهربان ترین


...

من دختر خوبی می شوم

من دختر خوبی می شوم

قول می دهم

...

خمار گیج می روم ...

گفتی بی اندازه... بی نهایت!!!

ومن هرگز و هنوز باور نکرده ام...

گفتی  باز نامرد شدی ها!!!

گفتم :  مگر مرد  بودم؟ هیس ... هیسسسسسسس نگو این حرف ها را

گفتی : مهربانی هایت را کم کن مرد ها خیلی نامردند!

گفتم: مگر مهربان بودم؟یعنی تو هم مردی؟یعنی من هم مردم؟مرد بودن که تو این دوره زمانه خوب نیست؟هست؟

گفتی:مست کردی یک بارولی خوب شدی

گفتم : می شود من هم مست کنم ولی خوب نشوم؟

گفتی مست ها یک روز خمار می شوند کار بدی است...

گفتم : خمار گیج می روم ...

گفتی: یعنی راست می گویی؟

گفتم: نه !!!!!!! فقط از این روسری یک وجبی ها دلم می خواهد...

گفتی: دروغ گو !

گفتم : آخر دلم همینجاست ! کنار همین شوفاژ گرم و پنجره ی بسته  که دارد خفه ام می کند اتاق ...24 همینجاست دلم روی بالش نیم چرک خوابگاه توی تخت خودم!راست می گویم

گفتی :  تو بیجا کردی با دلت!؟

گفتم: مگر چه کار کرده ام؟؟

گفتی: کارهای خیلی بدی ...

گفتم: معصومیتم را به صلابه ی شک می کشی؟آیا  به اسارتم می کشی؟آیا روزی خدا رهایم می کند از بند؟ یا مجازات اوست؟؟؟؟؟آیا کسی هست ...

گفتی:سکوت .... از مجازات حرف نزن !

گفتم : باشه مهربان تو خیلی بزرگ شدی بیا بچه باشیم

گفتی : چشم!

ولی نمی دانستی که بزرگ ها حرف بچه ها را نمی فهمند اینطور داری بزرگم می کنی در اسارت ؟

و هی باید از خودم دور شوم ...

حداقل بگذار پنجره را باز کنم  شاید از گرما خفه نشد دلم !

آی اگر الهام های مهربان می گذاشتند چقدر خوب می شد ...!!

حالا خمار گیج می روم

من عاشق نیستم هنوز

یک نفر نه دو نفر اینجا مریضند

دارم برایشان دعا می خوانم

دوست دارم زود خوب شود

و تو هم برایش دعا می کنی؟

ستاره و سارا هم هستند ... یادت می آید ستاره را؟

تورادوست نداشت خیلی ...

میم مثل مرگ- مریم - مادر- مهربانی- ملاقات -  مولود   ؟  باشد از چیز های مثبت حرف می زنم دیگر قول می دهم

انالیز 1 چه درس مفیدیست ...!

باشد

باشد من همه ی مونس هایم را پاک می کنم

اثری از تو باقی نمی گذارم مونس

البته تو پاک نمیشوی هرکار کنم روزهای دبستان و درخت های کاج مدزسه ی دخترانه معراج ...

مگر میشود پاک شوی ؟

چطوری پاکت کنم مونس جان؟

فرارمان از مدرسه را؟ پیدا کردن مرده و سیلی خوردن از آقا رضا خره! یادت هست؟

اما نه

بعضی ها می گویند خواهر ها نباید عاشق هم شوند

مثل خودت...

آخر تو مثل من بچه نیستی دیگر

تو خیلی بزرگ و عاقل شده ای و من باید این چیز  هارا بفهمم

یعنی یک روزی من هم عاقل می شوم؟؟؟؟؟آنوقت دیگر عاشق تو نیستم ؟

ولی باشد بخاطر تو من همه چیز میشوم حتی عاقل!

بخاطر تو نباید جار بزنم که عاشقت بودم ولی  فقط همین یک بار بود قول میدهم...

میبینی زمانه را ؟حتی آدم اسم خواهرش را هم باید سانسور کند

من همه ی مونس هایم را پاک کردم

می دانم مونس نیستی دیگر

ولی دوستت دارم ...

                                                                                                        مولود



نمی شود همینجا بمانیم؟؟؟؟؟؟

نمی شود همینجا بمانیم؟؟؟؟؟؟

لای همین یاس ها و کنگرها

همیشه اردیبهشت یا شاید مهر بمانیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اما نه˛آنگاه بوی کهنگی و نم می گیریم.

بگذار بپریم برویم˛هرچند تکه تکه قلبمان را در بین راه بخشیده باشیم.........

حرف های ممنوعه ...

از وقتی وبلاگ قبلیم پاک شد خیلی وقته دل واسه دست زدن به هر کاری واسه یه وبلاگ جدید  نمیرفت  تا اینکه یهو فایلای ورده درایو ای اعصابم رو خورد کرده بودند فک کردم بگذارمشون اینجا همشون رو می گذارم˛ یکهویی دیدم وبلاگ جدیدم این شکلی شد ... حرف های ممنوعه ...

مدتیه هیچ چی واسم مهم نیست

یعنی هیچ چی که نه

خیلی چیزا ولی واسم مهم نیست مخصوصا سو تفاهم های بین آدم ها ...... دوست دارم  آزاد و بی قید بنویسم ...

هر جا هستم هر جا هستی توی قلبم ریشه بستی...

هر جا هستم هر جا هستی توی قلبم ریشه بستی

هرجا باشم هر جا باشی نمیشه از من جدا شی

گاهی این ترانه های ساده همه ی پیچیدگی یک فلسفه طولانی را در هم می چیند که بگویم آری به همین سادگیست؟؟؟؟

نمی دانم حقیقت کدام است اما می دانم که از این موهبت هیچ چیز با ارزش تر وجود ندارد و نخواهد داشت ......

نورانی لرزان از قفسه ی سینه ام تا نمی دانم  کجا امتداد دارد حالا فهمیدم که من خود نورم˛خود روشنی˛خود امید˛خود زندگی این من هستم که هرجا پا بگذارم آنجا را به وجود می آورم و دگرگون می کنم این همه از برکت عشق است از آن تکه از وجودم که دادم و آن تکه ای که گرفتم ...

آنقدر دلم گرفته که می دانم همین تلنبا ر شدن اشک و اندوه آخر به همین زودی ها خفه اش می کند اگر بمیرد می دانم که هرگز دوباره زنده نخواهد شد˛ به کدامین شور˛ با کدامین عشق.من دردی را درونم حس می کنم که به هیچ زبانی  نمی توانم برای هیچکس بازگو کنم از چیزی امید دارم که هیچ کس آن را باور ندارد.هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم  مگر به تعداد انگشتان دستم و یا کمتر˛نمی خواهم این درد فرو نشیند˛کمرنگ شود.دردی شبیه آرام آرام ذوب شدن ... اما آیا کسی تجربه اش کرده است؟˛حتی خود من؟زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...

برای او که اتفاقی دختر شاه هم بود...

برای او که اتفاقی  دختر شاه هم بود...

 

من سیب سرخی نبودم که حسرت دندان های تو را می کشیدم !!!

نه کبوتری که بر بام نگاهت بیاسایم

ما باغ انبار نداشتیم

ندیده بودم شاهزاده ی سپید اسبی از پنجره ی مرمرین قصری

گیسوانم آبشار طلا نبود

من از زیر سنگ های آسیاب آمده بودم

از مرداب پس از باران

با پوتین های گشاد و سیا ه و بوی عطر پدرمان

در گل خوابیده بودم از شبی سرد و تاریک زیر سیم های خاردار تا صبح که آفتاب گرمم کرد

از همانجا بود که جاده های خاکی آغاز شد...

هنوز دوستت دارم

هنوز دوستت دارم اما دیروز در میان غنچه های سپید و صورتی رز بر بستری از حریر سپید بی اعتنا به شرع گیسوانی آراسته با پیراهنی سپید و گشاد چشمانی درشت اما بسته و لب هایی یاسی رنگ هوایی لطیف˛آفتابی ملایم ˛ ابر های پراکنده سپید˛ در همین دشت سبز زیر آسمان و در تراکم بوی بهارنارنج ها بود که گنجشک ها تششیعم کردند و کلاغ ها با احترام به خاکم سپردند بی هیچ سوگواریی حتی و بی هیچ صدایی حتی همه ی بلبل ها و کبوتر ها و آهو ها م آمده بودند و سگ های با وفا حتی

حیف که هنوز نمی دانی من مردم! همان روز که قلبم را شکستی ...

من قسمتت نبوده ام این را قبول کن!در طالعت ستاره زیاد است ماه نه!

این شعر رو یه جا خوندم گفتم یهو فک نکنید مال خودمه ها مال کیه رو یادم نمیاد ولی مال یه دختریه حکما !!!!!!!!! جالبه خیلی زیاد ولی برای سایه ها نوشتمش !

 

در طالعت ستاره زیاد است˛  ماه نه!

گاهی شکست هست˛  ولی اشتباه نه!

 

گه  گاه در مسیر زمان لیز می خورد

پایت درون چاله! ولی توی چاه نه!

 

 

چشمت همیشه منتظر چیز تازه ایست

چیزی شبیه روشنی یک نگاه! نه؟؟؟؟؟

 

دستت به دست های من اما نمیرسد!

قلبت به خلوت دل تنگ من آه ! نه !

 

گفتی نگو که عشق گناه است خوب من!

حق با شماست البته شاید گناه نه_

 

اما من از کشاکش تقدیر خسته ام!

عمری اسیر عشق تو باشم تخواه نه!

 

من قسمتت نبوده ام این را قبول کن!

در طالعت ستاره زیاد است ماه نه!!!

ساحر مکار

برای م ون س..

گنجشک های دم غروب در سرخی آفتاب

اعجاب پیله ی بی اجازه ی درون اتاقم را می دانند

عبور نسیم از تکرار پنجره در شعرهایم

یادآور اعتراض آرام تو بر نخ نمای واژه هاست

نو بسازم از آجر و سیمان و فولاد

مجسمه ی کلمات را بر کاغذ می کشم

ساحر مکار من

حیله خورشیدی چشم هایت را می دانستم

حیف که خیلی مهربانتر از تو بودم ....

چقدر چشمانت را دوست دارم یار

چقدر چشمانت را دوست دارم یار

هنگامی که به سمت غروب چرخیده اند

و نگاه خیره ات که انگار نوری است آسمانی

گویا می روبد همه جا را

نگاهی از میان پلک های نیمه بسته ˛ برپا می کند شعله های غمناک و آرام اشتیاق را

                                                                                          

کاکتوس


تو شیب را زیاد کرده ای

کنار پیچ عاشقانه ات چه خوب دور می زنی

از گریز مرکز نگاه خود چرا فرار می کنی؟

مگر خبر نمی رسد که جبهه جبهه گرم کرده ای فضای سینه را

و مه گرفته ای دره های چشم های خسته را

تو کاکتوس قلب من شدی

که صورتی به گل نشسته در بهار!!!!!!!!!

                                                                              

شب همان آغوش گشاده توست

شب همان آغوش گشاده توست با عطر شب بوها و آواز جیرجیرکهایش ناله ی جغدها و نوازش نسیم درهم˛ تاریک مثل سخت ترین قسمت راه و خنک چون هوای بارانی˛از بوی تنباکو و ودکا چیزی نمی دانم اما هلال ماه را از پشت توری پنجره و صدای پارس سگ های ولگرد با سکوت عجیب شب˛سایه های درختان بر مرمر سفید دیوارها که باد هم بر آن ها بوزد برایم آشناترین خاطر هاست˛ستاره درخشان پیش از طلوع.

در پناه سایه ام خاک هم تماشایی نیست

پدرانم˛ مادرانم˛ برادرانم˛  خواهرانم

همه ی گذشته˛ حقیقت مجسم زندگی زیر پا لگد می گردد.

می ترسم پابرهنه به باغچه بروم و پاهایم با خاک باغچه یکی شود آنگاه ...

آیا می دانی مرگ برای عاشقان سرافکنده و شرمسار جلوه می کند˛ زیرا می داند در راه چیزهایی دیده اند که هیبتشان مرگ را می ترساند و لبخند تمسخرآمیز و دلسوزانه ی آن ها بر چهره ی مرگ سبب می شود چشمانش را پایین بیاندازد تا آن ها او را چون کودکی شیرین در آغوش گیرند و ببوسند˛ آخ ای خدای مهربان من خواهش می کنم هما نقدر که با من مهربانی با دیگران هم مهربان باش ˛ نکند به مهربانی ات شک دارند که ...

حالا دیگر من هرگز تنها نیستم ˛ دستهای تو را بر شانه هایم حس می کنم˛ بیشتر از سنگینی پیراهنم ...