شب همان آغوش گشاده توست با عطر شب بوها و آواز جیرجیرکهایش
ناله ی جغدها و نوازش نسیم درهم˛ تاریک مثل سخت ترین قسمت راه و خنک چون هوای
بارانی˛از بوی تنباکو و
ودکا چیزی نمی دانم اما هلال ماه را از پشت توری پنجره و صدای پارس سگ های ولگرد
با سکوت عجیب شب˛سایه های درختان بر مرمر سفید دیوارها که باد هم بر آن ها بوزد
برایم آشناترین خاطر هاست˛ستاره درخشان پیش از طلوع.
در پناه سایه ام خاک هم تماشایی نیست
پدرانم˛ مادرانم˛ برادرانم˛خواهرانم
همه ی گذشته˛ حقیقت مجسم زندگی زیر پا لگد می گردد.
می ترسم پابرهنه به باغچه بروم و پاهایم با خاک باغچه یکی
شود آنگاه ...
آیا می دانی مرگ برای عاشقان سرافکنده و شرمسار جلوه می کند˛ زیرا می داند در راه چیزهایی دیده اند که هیبتشان مرگ را
می ترساند و لبخند تمسخرآمیز و دلسوزانه ی آن ها بر چهره ی مرگ سبب می شود چشمانش
را پایین بیاندازد تا آن ها او را چون کودکی شیرین در آغوش گیرند و ببوسند˛ آخ ای خدای مهربان من خواهش می کنم هما نقدر که با من
مهربانی با دیگران هم مهربان باش ˛ نکند به مهربانی ات شک دارند که ...
حالا دیگر من هرگز تنها نیستم ˛ دستهای تو را بر
شانه هایم حس می کنم˛ بیشتر از سنگینی پیراهنم ...