فارغ التحصیلی

سلام به همه ی دوستای خوبم ، بخاطر جشن فارغ التحصیلی و میانترم ها و ... مدتی نتونستم زیاد بنویسم این مطلب برای هم دانشکده ای های عزیز که دلم واسه همشون تنگ می شه... 

-----------------------------------------

با یاد و نام اول قصه ها  


اول عشق و شادی و خنده ها


بود یا نبود یکی ، نداره دعوا

 
به یاد اونی که میگن بش خدا


خدای آسمون ، زمین و دریا

 
خدای دیروز و الان و فردا


خدای کوه و کنگر و آسمون

 
خدای این شبپره های شیطون


خدای من و تو و محبوبه حیدری

 
نکوخو و الیاسی و شاطری


خدای غصه و غم و رنج  


خدای بچه های هشتاد و پنج

 
بچه های ثابت و انتقالی  


تو فکر مهمانی های خیالی


روزا کف خیابونای خوانسار

 
شبای امتحان و نمره های آبدار


یاد روزای اول با صفا  


مرضیه شاکر بود و مریم افرا


هانیه آروم و اتو کشیده  


تو اقبالش خط جدایی دیده 


یادش بخیر به جشن هشتاد و دوی، دانشگاه

 
بازی می کرد توی اون ، آرش دادخواه


همش تو حس و حال بی خیالی

 
تو جاده های مختلف هوایی 


جاده ی اصفهان نطنز و تهرون 


سرچشمه و قاسمی مهربون


کلاس هشت و ، جاموندنای ساده


دویدن سر پایینی پیاده ...


یادت می اد دکتر چه مهربون بود؟


تو سختی ها همیشه یارمون بود؟


یادت می آد به آقای فصاحت ؟


قدر ندونستیم و رفتش چه راحت ...


یادت می آد ظهرا تو سلف ناهار ؟


لیوان بود و آواز و پارچ و دیوار؟


یادت می آد به اردوهای باحال؟

 
شیراز و مشهد ، همدان و شمال؟


یادت می آد کلاسای فیروزبخت؟


شیطونی ها و خنده های بدبخت؟


یادت می آد به روزای زمستون ؟


تو جاده ی یخ زده بودیم ویلون؟


یادت می آد که چقد ، بودیم درگیر؟


اس ام اس و ماه نو و غلط گیر ...؟


یادت می آد برف بازی کارمون بود؟


وقتی که استاد توی برف مونده بود؟


آخ که چقد ، دل زمونه سنگه ...


دل واسه ی ، دکتر حسینی ، تنگه .. .


یادت می آد چقد داشتیم مکافات ؟

 
طاهری و کلاسای مشتقات ؟


یادت می آد که دلمون جوون بود ؟


تو جلسات مختلف جامون بود ؟


تو جلسه های اهدای اعضا 


اسمش چی بود ؟ ، هواداران خدا ...


بسیجیای با مرام و با حال 


دعا کمیلا بودن پر شور و حال 


یادت می آد پخش فیلم و دل ریش ؟


دعوا می شد سر فیلم گرگ و میش ؟

یادت می آد شبای ستاره و ماه؟


دودی نبود ، پنجره های خوابگاه ...


یادت می آد سر شبا پیاده ؟؟


هیچکی نبود ، اجازه بی اجازه  


یادت می آد اسکند ر دانشگاه 


پیداش نبود این حوالی ، سال تا ماه ؟


یادت می آد که خیلی چیزا خوب بود؟


کمیته انضباطی ها دروغ بود؟


شدیم ما مائده های زمینی 


ز ارشادات آقای معینی 


دیگه هیچکی دلش چکمه نمی خواد 


با شلوار لی کسی بیرون نمی آد ...


همه خوشحال و شادیم از جدایی


نمی خوایم مثل اردوی شیراز کذایی ...


یادش بخیر، بچه های

84
 با جشنشون و شب یلدای انار


سلام سلام ستاره


پولک ابر پاره 


کی خوابه کی بیداره؟


سلام کنم دوباره ؟


سلام به ترم صفریا 


ترم یکیا ، پنجیا


به اونا که فوق دادن 


تموم ترم هشتیا ...!!!


آهای آهای روزگار 


گذاشتیمون سر کار ؟


با شوخی و با اطفار 


می گفت به من روزگار :


تموم یادگاریات رو بردار 


همش تموم شد .... دیگه تنهاش بگذار 


اکنون سه سال و هشت ماه از اولین روز های مهر هشتاد و پنج گذشته است ، روزهایی که برای اولین بار مهمان پاییز طلایی خوانسار شدیم ،مثل همیشه که دل هایمان راضی نیست ، حق شکر را اندکی دیر به جای می آوریم ، غافل از اینکه خداوند همیشه برایمان تقدیر بهتری رقم زده است ، آن روزها که حسرت دانشگاه بر دل هایمان سنگینی می کرد ، چه کسی باور می کرد که روزی دلش را ، دلتنگی سنگین و غمگین جدایی از همین دانشکده ی کوچک میان صحرای کنگرهای وحشی و صدای زنگوله ی گوسفندان دم غروب فرا بگیرد؟ و اکنون باید این جدایی را باور کنیم ، مثل همه ی چیز های سنگین و غیر قابل باور دیگر زندگی ،مثل همیشه زمان بی رحم بود ، و ما سنگدلی عقربه های دوان دوان ساعت را درک نکرده بودیم ، حالا چگونه باور کنیم ؟ صبح منتظر صدای بوق سرویس نباشید ، چون دیگر کسی برای رسیدنتان سرویس را نگه نمی دارد ، کلاس های خواب آلوده ی آمار و ریاضی های سخت تمام شده است ، شاید از امروز دیگر خسته نباشید آخر کلاس ها برایمان آرزو می شود ، آخرین فرصت هایمان برای دعاهای کمیل نمازخانه ی کوچک مقدس رو به پایان است ، همانطور که برای تماشای غروب های نارنجی و ابر های بنفش و آسمان پر از ستاره ی شب های پاییز و برف بازی های زمستان های سرد و طوفان های پر سر و صدای بهار و درخت های عاشق خیابان امام ... 
و کوچه های تو در توی امامزاده صالح و انتظار ماشین
قرمز و بامرام آقای قاسمی را کشیدن سر خیابان منظریه ، فرصت هایمان تمام شده و دیگر سه سال و اندی که گذشته باز نمی گردد !! 
ببین بعد از چهار سال جای خیلی ها مثل محبوبه امینی و محبوبه حیدری کنارمان خالیست ... ، و مگر تفاوت ما و آن ها در چیست ، که این خلا نبودنشان هنوز عبرت روز های غافلیمان نمی شود ؟؟
 
فرصت هایمان تمام شده و ما باز می گردیم به خانه هایمان که حالا دیگر خیلی با چهار سال پیش فرق کرده است ، باز می گردیم با کوله باری از تجربه های تلخ و شیرین و جای داغ های روزگار روی صورت هایمان که توی آینه گذر عمر را فریاد می زند ، و خوب که نگاه کنی می بینی که چقدر پیر شدیم و نفهمیدیم که چگونه و چطور زمان گذشته و خط های تازه بر چهره هامان کشیده است ،؟

باز می گردیم به خانه هایمان که حالا احتمالا از چهار سال پیش فقیرانه تر شده است و آدم های محلیمان افسرده تر و کوچه ها هم هوای بی تفاوتی گرفته اند و خوب که چشم هایت را باز کنی می بینی پدرت چهار سال شکسته تر شده است و شاید مادرت هم بازنشسته شده باشد و جای خالی خواهرت توی اتاق دو نفریتان دلت را می گیرد و شاید برادر دبستانی ات استخوان ترکانده باشد و اگر بگردی لای موهای خودت هم بتوانی یک موی سفید پیدا کنی ... 

و همین جوری می شود که یکهو بهتت می زند و گلویت را بغض فشار می دهد و دلت تنگ می شود و دنبال گم شده ات می گردی که پیدایش نخواهی کرد ...
و باور نمی کنی کسی را که دوستش می داری ممکن است احتمال دیدار دوباره اش برایت محال باشد ...
آری دلتنگ می شویم ، دلم تنگ می شود برای شب نشینی های خوابگاه ،
دلم برای چشم های سمانه و دست های زینب و شیطنت های شیما تنگ می شود ، دلم برای همه ی بسیجی ها و هلال احمری ها و هم ترمی ها و ترم پایینی ها (بالایی ها !)  تنگ می شود ، دلمان برای کلاس های استاد حسینی و استاد بیدرام و حتی برای داد و بیداد های دکتر شاطری موقع نمره دادن های پایان ترم ، قهرهایمان و آشتی های سخت و مغرور بازی هایمان ، دلمان برای بچگی هایمان تنگ می شود ...
که شاید بعد از این دیگر در این روزگار سخت و وحشی هرگز نتوانیم تجربه اش کنیم ، دلمان برای شب های یلدا و تولد های توی سلف و تماشای غروب از روی تپه ی بغل دستیمان تنگ می شود ، دلمان برای هم تنگ می شود ، و دلتنگی از اندک نشانه های زیبای دوستی و عشق است که در این روزهای سخت برایمان باقی مانده است ، و شاید دلمان می خواهد در این لحظه همه ی دلگرفتگی هایمان را از هم زمین بگذاریم و با جای خالی غرور هم دیگر را تنگ در آغوش بفشاریم چرا که اکنون قلب هایمان بوی فراق را باور کرده است ...