هر جا هستم هر جا هستی توی قلبم ریشه بستی...

هر جا هستم هر جا هستی توی قلبم ریشه بستی

هرجا باشم هر جا باشی نمیشه از من جدا شی

گاهی این ترانه های ساده همه ی پیچیدگی یک فلسفه طولانی را در هم می چیند که بگویم آری به همین سادگیست؟؟؟؟

نمی دانم حقیقت کدام است اما می دانم که از این موهبت هیچ چیز با ارزش تر وجود ندارد و نخواهد داشت ......

نورانی لرزان از قفسه ی سینه ام تا نمی دانم  کجا امتداد دارد حالا فهمیدم که من خود نورم˛خود روشنی˛خود امید˛خود زندگی این من هستم که هرجا پا بگذارم آنجا را به وجود می آورم و دگرگون می کنم این همه از برکت عشق است از آن تکه از وجودم که دادم و آن تکه ای که گرفتم ...

آنقدر دلم گرفته که می دانم همین تلنبا ر شدن اشک و اندوه آخر به همین زودی ها خفه اش می کند اگر بمیرد می دانم که هرگز دوباره زنده نخواهد شد˛ به کدامین شور˛ با کدامین عشق.من دردی را درونم حس می کنم که به هیچ زبانی  نمی توانم برای هیچکس بازگو کنم از چیزی امید دارم که هیچ کس آن را باور ندارد.هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم  مگر به تعداد انگشتان دستم و یا کمتر˛نمی خواهم این درد فرو نشیند˛کمرنگ شود.دردی شبیه آرام آرام ذوب شدن ... اما آیا کسی تجربه اش کرده است؟˛حتی خود من؟زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...