زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...
هنوز هم دیر نشده . شروع کنی همه شو پاس می کنی
salam
In darsa kheyli sanginan ,
Barnamatunam kheyli pichide o feshordas ,
Ba shenakhti ke man az shoma daram motmaenam ba behtarin nomarat pas mishi ,
Movafagh bashi baran ;-)
عجب شیر تو شیری شد!!!!!!!
سلام دوست عزیز
اپ کردیم
حتما سر بزن
سلام
منم خوشحالم که شما با این همه حرفهایی که باعث ناامیدی میشه هنوز با امید خداتو صدا کردی
بای
ولی باران چه حالی میده رنگ شهر رو به خودت نگیری.همین جور غریبه بمونی..
و این روزها هم می گذرند
و من در غبار زمان حل خواهم شد
آری ...
در اینجا آدم احساس خفگی میکند. دلت میخواهد داد بزنی... دلت میخواهد به کسی که کنارت نشسته است و روزنامه امروز صبح را با بیقدی دستش گرفته است بگویی.. آه ... خیلی چیزها را دلمان میخواهد بگوییم اما حیف ... انگار یک چیزی میآید جلوی دهان آدم را میگیرد. یک دستی ، چیزی که نمیدانم اینطور موقع ها از کجا پیدایش میشود
با عرض سلام خدمت دوست جدیدم
ممنون که به من سر زدید
این مطلب که الان بعد از مشاهده وبلاگ شما آن را در وبلاگم هم قرار دادم توسط یکی از دوستانم برایم ارسال شده بو که دوست داشتم شما هم انرا بخوانید
به امید دیدار مجدد شما در وبلاگ شمعدوونی
موفق باشید:
ماه من، غصه چرا ؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما میخندد!
یا زمینی را که دلش، از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه نگرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست!
ماه من!
دل به غم دادن و از یأس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من!
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشهایات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم میداد
او همانی است که هر لحظه دلش میخواهد، همه زندگیام،
غرق شادی باشد
ماه من!
غصه اگر هست، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است…!
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر؛
پشت هر کوه بلند، سبزهزاری است پر از یاد خدا!
و در آن باز کسی میخواند؛
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟
شعر از مهین رضوانی فرد
mishe pak mund bavar kon!!!
سلام
خوبی عزیز
از اینکه لطف کردی و نظر دادی ممنونم ...
قابل شما رو نداشت ...
وبلاگت خوبه ... معلومه از شخصیت بالایی برخورداری و خوشحالم ...
ولی سعی کن وبلاگت رو به یک موضوع اختصاص بدی ...
وبلاگ از نظر من قلب دوم انسانه که حرفهایی که ته دلت نشستن و نمی تونی به کسی بگی باید اونجا داد بزنی ...
ممنونم که فریادم و شندیدی ...
کمی بی حوصله ام... بگذار برای فرصتی بهتر...
سلام
مطلب خیلی زیبایی بود
ایام به کام
لذت غم بعد از رفع آن مشخص میشود. این حال رو از دست نده.
خوب گفتی...اخیش دلم خنک شد
سلام
ممنون که سر زدی
میگم میتونی نظر دومتون را بیشتر توضیح بدی
نمی دونم چمه؟
اما جالبه که حتی دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم....
می خوام خودم باشم و خودم ...
حس آدمی که ...
ولش کن!!!
این یه کامنت خصوصیه...
خصوصی :باران جان اومدم این رو هم بنویسم برات...همسن تو که بودم همیشه از بالا رفتن سنم بیزار بودم اصلا اسم سی سالگی که میومد حالم بد میشد یه جورایی این حسی که الان داری را داشتم..عید نوروز بود و من به همراه خانواده ام به شیراز رفته بودم غروب بود اگه شیراز رفته باشی خودت حس میکنی که غروب های شیراز یک حالت خاصی دارد حافظیه بودیم سر خاک حافظ پیر مرد کوتاه قدی که موهای سفید داشت و لباس های مندرس پوشیده بود و گویا درویش هم بود داشت کف بینی میکرد و هرچقدر دوست داشتی بهش پول میدادی ..رفتم جلو بی محابا کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش...با لبخند بهم گفت:جوان پاییز و زمستان زندگی ات خیلی زیباست خوشی های زندگی ات را در پاییز تجربه خواهی کرد...از این حرف گریه ام گرفت.پولی به او دادم و سعی کردم گفته اش را فراموش کنم اما باران جان واقعا انگار طالع من را دیده بود.هرچقدر سن من بالاتر رفت رقت قلب من بیشتر شد و زیبایی های زندگی را بیشتر دیدم انگار چشمهایم بیشتر باز شد ادمها را بیشتر شناختم زندگی را ......واقعا الان که تقریبا در ابتدای فصل خزانم 30 تا 50 سالگی خزانه دیگه!! حس میکنم چقدر این سن را دوست دارم و زندگی چیزی جز زیبایی نیست اگرچه گاهی به رنگ سیاه یا خاکستری میشود.چقدر دقت من در خیلی از مسائل بیشتر شده و طرز دید من به دنیا فوق العاده متفاوت شده است..اینهمه نوشتم که بگم :باران عزیزم در هر فصلی از زندگی هستی لذت ببر عزیزم این سنی که الان داری سن عاشق شدن و عشق و بازی های ان است عاشق شو ..فریاد بزن ...خل باش...بگذار همه فکر کنند خیلی بی خیالی خیلی خلی...نمیدونی چه لذتی در عشق در فریاد کشیدن و در خل بودن هست...ببخشید خیلی نوشتم گفتم شاید با نوشته هام بتونم خوشحالت کنم
گلاب عزیزم
مرسی
واقعا به بیست سال اینده ی زندگی امیدوارم کردی
خیلی قشنه حرفات
من خودم میشم دوباره
هرکس هرچی میخاد بگه
اصن بگن مولود دیوونست
میخام خوشال بشم
خدای مهربونم رو شکر کنم بدوم
....
مرسی
دوست دارم
سلام
ممنون که به من سر زدید باران جان
و از دعا تون هم ممنون ولی روزگار با من به اندازه کافی خوش اخلاق نبوده تا حالا ،مگه به دعای شما یه تحولی حاصل بشه
به امید اهورا
ممنون
راستی لینک شدید.
از اینکه به وبلاگ من سر زدید متشکرم.سوالی پرسید من هم جواب می دهم
اگر تنها کاری خوب برای کسی انجام دهی تو خوشحال می شوی چون قلبت خوشحال می شود.وقتی احساس مفید بودن می کنی شاد می شوی
هیچوقت به خدا نگویید: من یک مشکل بزرگ دارم به مشکلتان بگویید: من یک خدای بزرگ دارم. « اسپایک میلیگان »
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
سلام
چه طوری؟ دماغت چاغه ؟دلت بزرگه ؟چشمات قشنگه؟....
این که نوشتم نمیدونم یعنی چی!!!!!!!!!!! اما نوشتم!
بریم نظر بدیم...خب این وبلاگ خوبه البته شایدچون نخونده نظر دادم ولی حتما خوبه که دارم نطر میدم خلاصه قدر این نظر و بدون چون من دادم و نخونده فهمیدم عالیه.: )))
فعلا....قربانت ش
سلام شکوفه جان
دختر تو که کنکور داری چرا روزگار شاهزاده و لذت عشق میبینی
!!!!!!!
فارسی وان هم شد کانال آخه؟؟
بعدش هم چرا اصن می ری تو اینترنت
نگو که من نصیحت می کنم واسه خودت میگم گلم(آدمک بدجنس)
ولی اشکال نداره
شوخی کردم
از کامنتی که واسم گذاشتی ممنونم عزیزم
مرسییییییییییییییییییی
من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...
اصل قضیه همین جاست!!
به چسب به پاکیزه و پاک بودن در میان آلودگی
تو یک انسانی و انسان قدرتمند ترین موجود خلق شدست
مرسی بهم سر زدی
در این فضا میتوان شادی و نشاط،مهربانی و صداقت،یکرنگی و فداکاری را نیز دید،فقط باید قدری زاویه دیدمان را تغییر دهیم!
هوالمحبوب
پای من در قیر شب است...
ممنون
داستان کوتاه :
دیوار شیشه ای
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو
قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی
بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها
و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش
جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن
ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به
سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از
شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و
خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن
چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
محکومیم به شنا کردن...
وبلاگ شما هم زیباست .سپاس که نظر گذاشتید.لینکتون میکنم با اجازه!
سلام
خوبی؟
روزهای کثیف اما به یادماندنی ... مگه نه.
آره فقط می گیم کثیف و دل و به دریا می زنیم.
ما هم تو این کثیفیش سهم داریم...
موفق باشی
زمان می گذر د و باید رفت خوب و بدش مهم نیست باید رفت
زشت و زیبا را جا می گذار ی در غبار زمان و همچنان می روی
اما مطمئن باش که باور نداری تو نیز در زمان گم می شوی همچنان که ادمهای گذشته در باور زمان گم شدند نه عشقشان ماند نه نفرتشان ..... همه ما فکر می کنیم جاودانه هستیم ولی افسوس ... که ما نیز فراموش خواهیم شد .... فقط کاش که قبل از فراموشی خواری نبینیم.... افسوس که حس نوشتن نیست..... واژه ها نیز باید گم شوند
قشنگ می نویسی