آدم ها و آدمک ها

((سیب میوه عشق است ؛ پسر ! 

شاید به همین خاطر است که دخترها توی دانشگاه ما حق ندارن سیب سرخ گاز بزنند.  

انگار همه پسرها می شوند آدم و دخترها خلاصه می شوند توی حوا ! 

سیب سرخ حوا هم ؛ تو نمی دانی که چقدر خوش طعم است ؛ بوی توهم و خوش خیالی می دهد ؛ طعم هوس ... 

آدم را به گریه می اندازد و رویا ؛ توبه هم اصلا فایده ای ندارد ؛ نه کسی حال شنیدن دارد ؛ نه وقت . 

حالا تو هی بنویس : 

((سیب میوه ی عشق  

انگور میوه آگاهی 

زیتون میوه صلح و زندگی 

انجیر میوه خدایان 

توت فرنگی میوه ی سکس و هوس ...)) 

ولی ما هر سال گندم می کاریم!!))

(وبلاگ روزهای ایرانی فیلتر شد... واقعا جای تاسف داره . ..)

اندر احوالات این روزها

 

زمان می گذرد من ناگزیر به بزرگ شدن هستم و بعد هم پیر شدن آلودگی و کثافت˛ حسادت و بخل در هوا موج می زند کافی است از پناهگاه خودت بیرون بروی تا شهر زیبایت را تماشا کنی آه اما من تنها نباید تماشا کنم که باید زندگی کنم باید در این آلودگی شنا کنم اما پاکیزه و پاک بمانم ...

 

 

یکنفر مرا سر می برد یکنفر شبیه خودم ...

یکنفر دارد مرا سر می برد ، و من حس می کنم رگ های گردنم را که ریشه ریشه و دانه دانه جدا می شوند ، یک نفر مرا سر می برد و من همین روز ها تمام می شوم ، دردش زیاد است ولی وقتی تمام شود دردهایم هم با من تمام می شود...، حس می کنم بند بند های وجودم را که ذره ذره پاره می شود...

خدایا این احتضار دارد طولانی می شود ولی من التماس نمی کنم ، من دارم تسلیم می شوم ، تسلیم بهاری که می آید ، تسلیم نگاه های آدم های اطرافم ، تسلیم عرف ، تسلیم مسخرگی های قانونی ، تسلیم حرف های چرکین و خون آلود دور هم نشینی های این و آن ، با پاره شدن هر بندی از وجودم رنجی هم از من کم می شود ، دیگر دست هایم را به شیشه ی مغازه ها نمی چسبانم ، دیگر به چشم های هیچکس زل نمی زنم که بفهمم دارد به چه فکر می کند؟ از پله ها ی دانشکده نمی پرم ، توی خیابان فقط جلوی پایم را نگاه می کنم و به آسمان خیره نمی شوم ، با سرباز های توی برج ها بای بای نمی کنم ، وقتی دلم می خواهد از ته دل بخندم جلوی خنده ام را می گیرم

و مثل آدم های با کلاس خودم را برای آفتاب هم می گیرم ، یک عینک آفتابی مغرور میزنم و چند تا کتاب منطق میگیرم دستم و می روم پی همه ی چیزهایی که همه می روند،و من بزرگ می شوم و یک روزی می رسد که ازدواج می کنم وبچه دار می شوم و بچه هایم را بزرگ می کنم و یک روز هم در این اسارت ها می میرم. من تسلیمم ...

بدبختی های آدم ها را فراموشی می گیرم،این همه کثافت سنگین روی دوش زمین و زمان را کور میشوم ، و قلبم را هم می دهم دست زندانبان های ترانه خوان ...
خدایا من کم آورده ام ، مختال فخور شده ام ، خدایا بگو به من اگر کسی مختال فخور شد چکار باید یکند که دوستش بداری؟ بیا دست هایم را بگیر ، دلم برایت تنگ شده است ، بیا من را به خودم برگردان ، بیا رگ های گردنم را مرهم باش ، نجاتم بده ای مهربان ترین ...
بله من تسلیمم ، تسلیم یک نفر شبیه خودم که دارد با ولع جای من را می گیرد ، رگ های گردنم درد می کند ، 
یک نفر دارد مرا سر می برد ، رجاله ای شبیه خودم ... !