خرداد

سلام ستاره های مهربونی !!!  

 

می دونید چند روزه نرفتم خونمون؟؟ 

 

خیلی !!!!!!!!   

  

الان نیم ساعته تو سایت نشستم و منتظر شدم تا صفحه ی یاداشت جدید رو باز کنه 

 

خوب آدم وقتی نیم ساعت منتظر بشه نمی دونه چی بنویسه دیگه!!! 

 

دقیق تر بگم از آخرین باری که آپ کردم اینترنت همش قطعه  

 

مث زندانی ها شدیم ولی زندانش خوشگله کوه داره آسمون داره  

 

اینترنت نداره  !! امروز رفتم کافی نت داخل شهر  

 

ولی نتونست وبلاگم رو باز کنه سرعتش زیاد بود تازه  

 

راستی من تو اوج امتحانامم  

 

دو شبه ۵ ساعت خوابیدم ولی اصن از امتحان نمی ترسما !!!!! 

 

خیلی هم خوبه امتحان  

 

آنالیز عددی شدم هفت و نیم از بیست ولی فک کنم با پایان ترم پاس بشم  

 

هفته ی دیگه امتحان آنالیز ۲ دارم !!    

  

اصن امسال خرداد شبیه همیشه نیست  چرا ؟؟؟؟؟   

 

راستی روز مادربود ولی نتونستم برم خونمون ... مامانم رو بغل کنم

 

دوس دارم به وبلاگ همه ی شما دوستام سر بزنم ولی مطمئنم باز نمیکنه  

 

حتی فک نمی کنم این همه چیزایی که دارم می نویسم منتشر بشه ...  

 

من حالم خوبه باور کنید  

 

اصن ریاضی روم تاثیر نگذاشته  

  

آنالیز هم همینطور   

 

اینجا خرداد است   

 

اینجا هنوز خرداد است

 

...

 

  

فارغ التحصیلی

سلام به همه ی دوستای خوبم ، بخاطر جشن فارغ التحصیلی و میانترم ها و ... مدتی نتونستم زیاد بنویسم این مطلب برای هم دانشکده ای های عزیز که دلم واسه همشون تنگ می شه... 

-----------------------------------------

با یاد و نام اول قصه ها  


اول عشق و شادی و خنده ها


بود یا نبود یکی ، نداره دعوا

 
به یاد اونی که میگن بش خدا


خدای آسمون ، زمین و دریا

 
خدای دیروز و الان و فردا


خدای کوه و کنگر و آسمون

 
خدای این شبپره های شیطون


خدای من و تو و محبوبه حیدری

 
نکوخو و الیاسی و شاطری


خدای غصه و غم و رنج  


خدای بچه های هشتاد و پنج

 
بچه های ثابت و انتقالی  


تو فکر مهمانی های خیالی


روزا کف خیابونای خوانسار

 
شبای امتحان و نمره های آبدار


یاد روزای اول با صفا  


مرضیه شاکر بود و مریم افرا


هانیه آروم و اتو کشیده  


تو اقبالش خط جدایی دیده 


یادش بخیر به جشن هشتاد و دوی، دانشگاه

 
بازی می کرد توی اون ، آرش دادخواه


همش تو حس و حال بی خیالی

 
تو جاده های مختلف هوایی 


جاده ی اصفهان نطنز و تهرون 


سرچشمه و قاسمی مهربون


کلاس هشت و ، جاموندنای ساده


دویدن سر پایینی پیاده ...


یادت می اد دکتر چه مهربون بود؟


تو سختی ها همیشه یارمون بود؟


یادت می آد به آقای فصاحت ؟


قدر ندونستیم و رفتش چه راحت ...


یادت می آد ظهرا تو سلف ناهار ؟


لیوان بود و آواز و پارچ و دیوار؟


یادت می آد به اردوهای باحال؟

 
شیراز و مشهد ، همدان و شمال؟


یادت می آد کلاسای فیروزبخت؟


شیطونی ها و خنده های بدبخت؟


یادت می آد به روزای زمستون ؟


تو جاده ی یخ زده بودیم ویلون؟


یادت می آد که چقد ، بودیم درگیر؟


اس ام اس و ماه نو و غلط گیر ...؟


یادت می آد برف بازی کارمون بود؟


وقتی که استاد توی برف مونده بود؟


آخ که چقد ، دل زمونه سنگه ...


دل واسه ی ، دکتر حسینی ، تنگه .. .


یادت می آد چقد داشتیم مکافات ؟

 
طاهری و کلاسای مشتقات ؟


یادت می آد که دلمون جوون بود ؟


تو جلسات مختلف جامون بود ؟


تو جلسه های اهدای اعضا 


اسمش چی بود ؟ ، هواداران خدا ...


بسیجیای با مرام و با حال 


دعا کمیلا بودن پر شور و حال 


یادت می آد پخش فیلم و دل ریش ؟


دعوا می شد سر فیلم گرگ و میش ؟

یادت می آد شبای ستاره و ماه؟


دودی نبود ، پنجره های خوابگاه ...


یادت می آد سر شبا پیاده ؟؟


هیچکی نبود ، اجازه بی اجازه  


یادت می آد اسکند ر دانشگاه 


پیداش نبود این حوالی ، سال تا ماه ؟


یادت می آد که خیلی چیزا خوب بود؟


کمیته انضباطی ها دروغ بود؟


شدیم ما مائده های زمینی 


ز ارشادات آقای معینی 


دیگه هیچکی دلش چکمه نمی خواد 


با شلوار لی کسی بیرون نمی آد ...


همه خوشحال و شادیم از جدایی


نمی خوایم مثل اردوی شیراز کذایی ...


یادش بخیر، بچه های

84
 با جشنشون و شب یلدای انار


سلام سلام ستاره


پولک ابر پاره 


کی خوابه کی بیداره؟


سلام کنم دوباره ؟


سلام به ترم صفریا 


ترم یکیا ، پنجیا


به اونا که فوق دادن 


تموم ترم هشتیا ...!!!


آهای آهای روزگار 


گذاشتیمون سر کار ؟


با شوخی و با اطفار 


می گفت به من روزگار :


تموم یادگاریات رو بردار 


همش تموم شد .... دیگه تنهاش بگذار 


اکنون سه سال و هشت ماه از اولین روز های مهر هشتاد و پنج گذشته است ، روزهایی که برای اولین بار مهمان پاییز طلایی خوانسار شدیم ،مثل همیشه که دل هایمان راضی نیست ، حق شکر را اندکی دیر به جای می آوریم ، غافل از اینکه خداوند همیشه برایمان تقدیر بهتری رقم زده است ، آن روزها که حسرت دانشگاه بر دل هایمان سنگینی می کرد ، چه کسی باور می کرد که روزی دلش را ، دلتنگی سنگین و غمگین جدایی از همین دانشکده ی کوچک میان صحرای کنگرهای وحشی و صدای زنگوله ی گوسفندان دم غروب فرا بگیرد؟ و اکنون باید این جدایی را باور کنیم ، مثل همه ی چیز های سنگین و غیر قابل باور دیگر زندگی ،مثل همیشه زمان بی رحم بود ، و ما سنگدلی عقربه های دوان دوان ساعت را درک نکرده بودیم ، حالا چگونه باور کنیم ؟ صبح منتظر صدای بوق سرویس نباشید ، چون دیگر کسی برای رسیدنتان سرویس را نگه نمی دارد ، کلاس های خواب آلوده ی آمار و ریاضی های سخت تمام شده است ، شاید از امروز دیگر خسته نباشید آخر کلاس ها برایمان آرزو می شود ، آخرین فرصت هایمان برای دعاهای کمیل نمازخانه ی کوچک مقدس رو به پایان است ، همانطور که برای تماشای غروب های نارنجی و ابر های بنفش و آسمان پر از ستاره ی شب های پاییز و برف بازی های زمستان های سرد و طوفان های پر سر و صدای بهار و درخت های عاشق خیابان امام ... 
و کوچه های تو در توی امامزاده صالح و انتظار ماشین
قرمز و بامرام آقای قاسمی را کشیدن سر خیابان منظریه ، فرصت هایمان تمام شده و دیگر سه سال و اندی که گذشته باز نمی گردد !! 
ببین بعد از چهار سال جای خیلی ها مثل محبوبه امینی و محبوبه حیدری کنارمان خالیست ... ، و مگر تفاوت ما و آن ها در چیست ، که این خلا نبودنشان هنوز عبرت روز های غافلیمان نمی شود ؟؟
 
فرصت هایمان تمام شده و ما باز می گردیم به خانه هایمان که حالا دیگر خیلی با چهار سال پیش فرق کرده است ، باز می گردیم با کوله باری از تجربه های تلخ و شیرین و جای داغ های روزگار روی صورت هایمان که توی آینه گذر عمر را فریاد می زند ، و خوب که نگاه کنی می بینی که چقدر پیر شدیم و نفهمیدیم که چگونه و چطور زمان گذشته و خط های تازه بر چهره هامان کشیده است ،؟

باز می گردیم به خانه هایمان که حالا احتمالا از چهار سال پیش فقیرانه تر شده است و آدم های محلیمان افسرده تر و کوچه ها هم هوای بی تفاوتی گرفته اند و خوب که چشم هایت را باز کنی می بینی پدرت چهار سال شکسته تر شده است و شاید مادرت هم بازنشسته شده باشد و جای خالی خواهرت توی اتاق دو نفریتان دلت را می گیرد و شاید برادر دبستانی ات استخوان ترکانده باشد و اگر بگردی لای موهای خودت هم بتوانی یک موی سفید پیدا کنی ... 

و همین جوری می شود که یکهو بهتت می زند و گلویت را بغض فشار می دهد و دلت تنگ می شود و دنبال گم شده ات می گردی که پیدایش نخواهی کرد ...
و باور نمی کنی کسی را که دوستش می داری ممکن است احتمال دیدار دوباره اش برایت محال باشد ...
آری دلتنگ می شویم ، دلم تنگ می شود برای شب نشینی های خوابگاه ،
دلم برای چشم های سمانه و دست های زینب و شیطنت های شیما تنگ می شود ، دلم برای همه ی بسیجی ها و هلال احمری ها و هم ترمی ها و ترم پایینی ها (بالایی ها !)  تنگ می شود ، دلمان برای کلاس های استاد حسینی و استاد بیدرام و حتی برای داد و بیداد های دکتر شاطری موقع نمره دادن های پایان ترم ، قهرهایمان و آشتی های سخت و مغرور بازی هایمان ، دلمان برای بچگی هایمان تنگ می شود ...
که شاید بعد از این دیگر در این روزگار سخت و وحشی هرگز نتوانیم تجربه اش کنیم ، دلمان برای شب های یلدا و تولد های توی سلف و تماشای غروب از روی تپه ی بغل دستیمان تنگ می شود ، دلمان برای هم تنگ می شود ، و دلتنگی از اندک نشانه های زیبای دوستی و عشق است که در این روزهای سخت برایمان باقی مانده است ، و شاید دلمان می خواهد در این لحظه همه ی دلگرفتگی هایمان را از هم زمین بگذاریم و با جای خالی غرور هم دیگر را تنگ در آغوش بفشاریم چرا که اکنون قلب هایمان بوی فراق را باور کرده است ...